دختر نارنج
افزوده شده به کوشش: شراره فرید
شهر یا استان یا منطقه: ولاشجرد
منبع یا راوی: هوشنگ فراهانی (ولاشجردی)
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 371- 378
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: دختر نارنج
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: کلفت برزنگی/ دیو
از افسانههای دختر نارنج روایتهای گوناگونی در دست داریم، ساختار کلّی این قصهها تقریباً شبیه به هم است. در نحوهی روایت آن اغلب تغییراتی داده شده، مثلاً دختر نارنج برای رساندن پیامش به پسر پادشاه گاه انگشترش را در آفتابه میاندازد و گاه در کاسهی آش. به هر حال برای رسیدن به «دختر نارنج» باید موانع و مشکلات بسیاری را پشت سر گذاشت. «ضد قهرمان» دیوها هستند که بر سر راه پسر قرار میگیرند. ضد قهرمان دیگر کنیز سیاه است که با دیدن تصویر خود در آب دچار توهم خود زیبا بینی میشود؛ او دختر نارنج را برای مدتی از سر راه خود دور میکند، اما پسر بر همهی مشکلات پیروز میشود و به مراد خود میرسد.این افسانه در نواحی مختلف ایران به روایت ها و لهجه های متفاوتی بیان شده است. «دختر نارنج» در این متن به گویش شیرین ولاشجردی است. ولاشجرد ناحیه ای در فراهان است. این افسانه در جایی چاپ نشده و از مجموعهی افسانه های فراهان که به کوشش آقای هوشنگ فراهانی تهیه شده، گرفته شده است.
یک پادشاهی بود که اجاقش کور بود. دعا کرد که اگر خدا یک پسر به من داد، یه حوض از شیره و یه حوض از روغن نذر فقیر فقرا میکنم. خدا به پسر به این داد. این پسر بزرگ شد. یه روز همین طور که مردم می آمدند و ظرفهاشان را پر از شیره و روغن میکردند، به زن بالابلندی آمد و یه ظرف برد و دو مرتبه آمد تا ظرف دیگری ببرد. پسر گفت: هوی شما دو تا ظرف بردی. زن گفت: بذار ببرم تا دعا کنم خدا دختر نارنج را نصیبت کنه. این حرف به گوش پسر خوش آمد اما دیگه این زن را ندید تا سال آینده. سال آینده که آمد پسر گفت: پارسال چی گفتی؟ بیا بریم.این زن را برد به خانه اش. زن گفت: این کاغذ را میبری فلان جا چاهی هست. میری توی چاه یک دری هست در بزرگ را می زنی. یک زنی می آید، بگو کاغذ از خانم کوچک آوردم برای خانم بزرگ. این پسر آمد و کاغذ را برداشت و علّیون... پشت به شهر حرکت کرد. رفت توی همان مسیر و رسید به همان چاه. چاه را گرفت و رفت پایین. دری را زد. دید که به زن گنده ای آمد. سلام کرد و گفت: کاغذ از خانم کوچک آوردم برای خانم بزرگ. زن این را بُردش تو. این زن هفت پسر داشت که همه دیو بودند. غروب که شد این هفت تا آمدند. گفتند: مادر کجا آدمیزاد پیدا کردی؟ این امشب بالاخره لقمهی چپ ما میشه. مادرشان گفت: نه این پسرخالهی شماست. دیوها گفتند: چطور ما به این گندگی و این این قدر کوشکلک. مادرشان گفت: این پدرش آدمیزاد بوده. این آمده دنبال دختر نارنج. دیوها گفتند: اگر این به اندازهی ما غذا خورد ما میدونیم که این پسرخالهی ماست و گرنه نصف شب هم که شده ما این را می خوریم. دیوها هفت تا دیگ گذاشتند سربار. یکی هم این پسر بود شد هشت تا. وقت خوردن که شد، مادر دیوها گفت: این چون باباش آدمیزاد بوده باید یه کم در سایه ی این چراغ بشینه پای کرسی. خلاصه این مادره دو لقمه از این می خورد به لقمه از خودش. این پسر سیر نشد. مادر گفت: دیدی گفتم این پسر خالهی شماست. حالا این فردا میخواد بره به باغ سرنديب. دیوها گفتند: ما کاری نمی توانیم بکنیم. صبح شد. این زن به کاغذی نوشت گفت میری فلان جا به چاهی هست. باز میری پایین. آنجا به خانمی هست. میگی کاغذ از خانم کوچک آوردم برای خانم بزرگ. این پسر کاغذ را گرفت و علّیون میافته به این راه و حرکت میکنه و میره تا به این چاه میرسه. باز دو مرتبه کاغذه را میده و میگه که: کاغذ از خانم کوچک آوردم برای خانم بزرگ. شب میشه دوباره این هفت تا پسر داشته. اینها می آیند. میگن که: این آدمیزاد را از کجا پیدا کردی؟ مادره میگه: این پسرخاله اتانه. این آمده پشت سر دختر نارنج. دیوها میگن: ما کاری از دستمان ساخته نیست. دختر نارنج توی باغ سرندیبه. ما تا پشت باغ میتونیم این را ببریم. اما توی باغ نمی تونیم. اینها به چنگکی درست میکنند از چوب. دیوها میگن: موقعی که رفتی هوا ابریه. از اُو روه1 می ری تو، این چنگگ را می ندازی، سه تا نارنج به هم چسبیده، میکنی و فرار میکنیم. صبح که شد اینها حرکت کردند و این پسر را بردند تا پشت باغ و خودشان برگشتند. پسر از توی اُو روه رفت توی باغ و چوب را انداخت و سه تا نارنج را کند و فرار کرد. مرغ های سخنگو داد میزنن: بُرد...بُرد.... دیوهای باغ سرندیب میگن: کی برد؟ مرغ های سخنگو میگن: چوب برد. دیوها میگن: چوب، چوب را نمی بره.آو روه= آب روپسره فرار کرد و آمد وسط یک بیابانی رسید. یکی از نارنج ها را باز کرد. گفت: آب داری؟ گفت: نه. گفت: نون داری؟ گفت: نه. دختر نارنج افتاد و مُرد. حرکت کرد و باز مدتی که رفت. باز یکی از نارنج ها را باز کرد. گفت: آب داری؟ گفت: نه. گفت: نون داری؟ گفت: نه. این یکی هم افتاد و مُرد. پسره با خودش گفت: پس میرُم یه شهر دیگه آب و نونی بگیرُم. رفت تا رسید به یه شهری و آب و نانی گرفت و رفت کنار آبادی که رسید. نارنج آخری را باز کرد. گفت: آب داری؟ گفت: بفرما. گفت: نون داری؟ گفت: بفرما. دختر نارنج آب و نون را خورد و دو تا شدند و آمدند. دختر نارنج گفت: همین جوری میخوای بری؟ آخه یه اطلاع بِدی. پسر گفت: من تو را کجا بذارم و برم؟ دختر نارنج گفت: درخت خُل1 شو. درخت خُل شد. این رفتِ گلِ شاخهی درخت. گفت: درخت راست شو. درخت راست شد. پسر رفت به شهر. خبر دادند که پسر پادشاه آمد و دختر نارنج را آورده. حالا بشنو از اینجو. به کُلفت سیاه برزنگی دَرِ یه خانه ای کار می کرد. آمد لو جوق نگاه تو یه این آبه کرد دید یه عکسی افتاده توی آب چقدر خوشگله. آفتابه را زد زمین و شکست و گفت: مو به این خوشگلی بیام بِرُم آفتوه اوُ کُنُم. رفت. خانمش گفت: چرا آفتوه را اُو نکردی؟ گفت: غربتی ها برون. خانمش گفت: پس این بچه را بگیر ببر لو جوق کونش را بشور. بچه را گرفت و برداشت آمد و دید بله این عکس توی آبِ. گفت: بَه. مُو به این خوشگلی بیام کون بچه مردم را بشورُم. یه پای بچه را گذاشت زیر پایش و یه پای دیگرش را گرفت و کشید و جر داد.خُل= خَمیه وقت دختر نارنج از بالای درخت گفت: آهای بچه مردم را کشتی. این عکس مال تو نیست. این عکس مُونه. نگاه کرد بالا دید بله. گفت: ای خانم دستم به دامنت. زنِ ارباب مُونو میکُشه. دختر نارنج گفت: درخت خُل شو. درخت خُل شد و کلفت رفت بالا. از اونجایی که حُقه باز بود گفت: خُب خانم برگ این درخته به چه دردی می خوره. دختر نارنج گفت: برگ این درخته را اگر به گردن آدم بکشی کبوتر میشه و اگر به گردن کبوتر بمالی آدم میشه. کلفت سیاه برزنگی گفت: سرت را بذار روی زانوی من. سرت را شپشه کُنُم. دختر نارنج گفت: من دختر نارنجم. سرم توی نارنج بوده شپش نِداره که تو بخوای شپشه کنی. کلفت گفت: نه حالا برای سرگرمی. دختر نارنج سرش را گذاشت روی زانوی این کُلفته این به برگ کند و مالید به گِردنِ این دخترُ و این شد کبوتر و پر زد و رفت نوک شاخه نشست. بشنو از پادشاه که با قشون و سپاه آمد به پیشواز دختر نارنج. رسیدند و دیدند که یه کلفت سیاه برزنگی حبشی سر درخت نشسته. پادشاه به پسرش گفت: پدر سوخته رفتی چیشی ورداشتی آوردی!؟ گفت: بیا پایین. کُلفته گفت: نِمتونُم بیام. نجار آوردن و درخت را بریدن و خانم آمد پایین. پسر پادشاه گفت: چرا رِنگِت سیاه شده؟ گفت: آفتو تابیده رِنگُم سیاه شده.. گفت: پس چرا لو1 وِت به این کُلفتی شده؟ لو = لبزنه گفت: زامبوره1 آمِد گفت زی.... زی... زی زد لووُم کِبود شد. بالاخره کجاوه و پالکی آوردن و خانم را گذاشتند توی کجاوه و پالکی و آوردند به شهر. دختر نارنج هم که کبوتر شده بود پر زد نشست سرِشونه پسر پادشاه. کلفته از حسودیش خودش را زد به مریضی. پسر پادشه از غصه همهاش سر و کارش با همین کبوتر بود. پادشاه گفت: خُب، پسرم رفته چقدر زحمت کشیده زن آورده مریض شده. دستور داد حکیم آوردند. این کلفته نقشه کشید و رفت یه پولی به حکیم داد و گفت: با گو بِرا درد این خون کبوتر خوبه. بالاخره حکیم آمد و گفت: خون کبوتر را به دعا بنویسند و زیر دامنش دود کنند این خوب میشه. پسر هم به قهر و اداشت زن گفت که این کبوتر را باید سرش را توی یه ظرف ببرید که خونش روی زمین نچکّه. سر این را آمدند ببرند یه گِلّه خون افتاد وسط حصار. قصابه گفت: یه ذرّه خاک بریزید رو این خونه اِگه بیا و ببینه پِدِر مارو در می کنه. کبوتر را کشتند خیال این زنه راحت شد و خوب شد. صبح که بلند شدن دیدن به درخت وسط حصار سبز کرده که تمام سر و شاخش قصر پادشاه را گرفته. این زنه حالیش شد که خون این کبوتر ریخته توی حصار و این درخت سبز کرده. دستور داد نجار آمد و درخت را از ریشه کندند. لای شاخهی این درخته به چوب خیلی صاف و زلالی بود. به پیرزنی اونجا بود گفت: این چوبه را بدهید به مو برای دوک ریسی خوبه. نّجاره گفت: اینا بگیر ببر به خانه ات برسان و برگرد که اگه عروس پادشاه ببینه پدرِ ما را دَر میکنه. زامبور= زنبورپیرزن چوب را گرفت و به خانه آورد و دوباره برگشت. شب که آمد دید خانه اش روفته شده. دوک ریس زیادی رشته شده ولی هیچ کس نیست. خلاصه دو سه روز کارش همین بود. یک روز گفت: باد مُو ببینُم این کیه آخه، جنّه، پریه، آدمیزاده. یه ذرّه دستش را زخم کرد و نِمِک زد و خودش را زِد به خواب. دید این چوبه شد به جونه1 زن مثل ماه بلند شد و خانه را روفت و تمیز کرد و دو گولهی پیرزنه را بار کرد. نشست بِنا کرد چرخ ریشتن. پیرزن راست شد و گفت: های، تو کی هستی. گفت: مو دخترِ نارنجُم. اما هیچی ناگو تا مو نون تو را بپزُم. پسر پادشاه دستور داد از اون بالای شهر تا اون پایین شهر باید به کاسه آش بپزن، بیان اینجو به شوقات باگوین و برن. پِستا2 رسید به این پیرزن. پیرزن گفت: چکار کنم؟ دختر نارنج گفت: باشه اِشکال نِداره. بالاخره درست میشه. بلند شدند به آش خیلی چرب و تمیزی پختند. دختر نارنج انگشترش را انداخت توی کاسهی آش و داستان خودش را برای پیرزن تعریف کرد و گفت وقتی خواستی برای پسر پادشاه شوقات3 باگوی، شوقات مونا باگو. پیرزن قابلم را برداشت و رفت به قصر پادشاه و بنا کرد شوقات دختر را گفت. پسره آشه را خورد و دید عجب آش تمیزیه. ولی ته این کاسه به صدای خِرّو خّرِی میکنه. نگاه کرد و انگشتر را دید و شصتش خبردار شد که این دختره پیش این پیرزن است. پسر پادشاه گفت: خوب پیرزن. گفت: بله. گفت: اگه، این دخترت را خواستگاری کنم به ما میدی؟ پیرزن گفت: دخترم را میدم اما به شرطی!!! گفت: به چه شرطی؟ جونه= جوانه پستا= نوبت شوقات= سرگذشتگفت: دخترم را بذاری تای ترازو برابرش جواهرات بدی مو دختِرُم را بِشت می دُم. پسر پادشاه قبول کرد. خلاصه آمدند از نو هفت شبنده1 روز عاروسی2 و آیینه بندی کردند و خرج دادند و خلاصه دختر نارنج را آوردند به خانه پسر پادشاه و این کُلفت سیاه برزنگی را هم به سزای خودش رسوندند.شبنده=شبانه عاروسی= عروسی